![]() |
![]() |
راه حل حکیمانه
شخصی نزد یک پزشک رفت و گفت: آ قای دکتر من فرزند خانوادهای هستم که یکصدو چهل سال در آن خانواده دختری متولد نشده و این از افتخارات ماست. من اکنون قصد دارم ازدواج بکنم ولی می ترسم فرزندم دختر شود.آیا می توانید کاری برای من بکنید؟ پزشک کمی فکر کرد و گفت: وراثت، بله آقاجان وراثت ، شما باید با دختر زنی ازدواج بکنید که مادر او فقط پسر بهدنیا آورده باشد
هذیان حقیقی
دکتر برای سرکشی از بیمارانش شروع به ویزیت کردن بیماران بخش نمود. یکی از مریضها تب شدیدی داشت دکتر پرستار را خواست تا از رسیدگی به او و دادن داروها مطمئن شود. پرستار گفت: آقای دکتر تمام داروهای مقرّر به او داده شده ولی تبش قطع نمیشود. دکتر گفت: آیا هزیان هم میگوید؟ پرستار : بله دائم هزیان میگوید! دکتر: چه میگوید پرستار: مثلاً همین چند دقیقه پیش که شما بیایید دائماً میگفت: الآن عزرائیل میآید
لبانت را روی هم بگزار
آیت الله خوشوقت(حفظ هم ا...) میفرمودند، علامه...( برای رعایت ادب نام ایشان را نمیآورم) که از شاگردان آیت الله بهجت(حفظ هم ا...) است، روزی بخاطر حرف زدن ناشایست خود متأثّر گشته و لبهای خود را دوخته بود و با همان حال به منزل آقای بهجت آمده بود تا به استاد وضعیت خود را بگوید، ساعتی را با همان وضع نزد استاد نشسته بود ولی آقا هیچ چیز نگفته بود، حتی نپرسیده بود: چرا این کار را کردهای ، بعد از ساعتی از خانه آقا برگشته بود بدون اینکه کلمهای رد وبدل شود ، در واقع آقا میخواست به او بگوید برای اینکه حرف نزنی لازم نیست لبانت را بدوزی بلکه کافیست لبانت را روی هم بگذاری
اسباب اماله
گویند کریم خان زند بیمار شد حکیم را نزدش آوردند، حکیم پس از معاینه گفت: تا اسباب اماله حاضر کنند،کریم خان که مرد بسیار متعصب و با غیرتی بود گفت: چه کسی را باید اماله کنند ، طبیب که بسیار ترسیده بود گفت: بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید ، پس ناچار طبیب را به دستور خان زند اماله کردند و از قضا حال خان زند بهبود یافت. از آن پس هر وقت خان زند را یبوست پیش میآمد و تب میکرد، طبیب بیچاره را میآوردند و اماله میکردند
لخت مادر زاد
یکی از دوستان میگفت در زمان شاه معدوم مردی که درخدمت شهربانی بود عادت داشت وقتی به حمام عمومی میرفت هر بار به حمامی میگفت فلان چیزم گم شده یا فلان لباسم را بردهاند یا تاوان بده و یا پیدایش کن و غوغایی درست میکرد و دست آخر پول حمام و دلاک را نمیداد و میرفت. بعد از مدتی همه حمامیها او را می شناختند و هیچکس او را راه نمیداد، روزی با همان لباس شهربانی وسلاح کمری به حمام آمد ولی حمامی و جمعی از دلاکان اجازه لخت شدن به او را ندادند بیچاره با جمعی از مردم و حمامی عهد کرد که هیچ ادعایی نکند و با این شرط اجازه دادند لخت شود، وقتی لباسش را درآورد و با یک لنگ به حمام رفت، حمامی به شاگردش گفت: قفل کمد او را باز کند و همه چیز بجز غلاف و اسلحه کمری او و کفشش را بردارد. مرد چون از حمام بیرون آمد و درب کمد را باز کرد و هیچ کدام از وسایلش را ندید به خاطر عهد ی که بسته بود دم فرو نیاورد، وقتی شاگرد حمامی لنگ را هم از او گرفت او لخت مادرزاد شد کمربند اسلحه را بست و کفشش را پوشید در حالی که همه به آهستگی میخندیدند، همانطوری آمد پیش حمامی و گفت: من به تو چیزی نمیگویم و ادعایی هم ندارم ولی تو خود انصاف بده، ابوالفضلی من اینجوری اومدم تو حمام تو ، حمامی و تمام افراد خندیدند و لباسهای او را پس دادند، حمامی برای آنکه از دل او درآورد گفت: هفتهای یکبار بدون دادن پول میتوانی به حمام بیایی
عشق به خیام
در یکی از یادداشتهای دکتر قاسم غنی نوشته در امریکا رستورانی است به نام عمر خیّام که صاحب آن یک مرد بسیارچاق ترکیهای ارمنی است که در جوانی به امریکا مهاجرت کرده و اکنون بواسطهی نام رستوران خود بسیار پولدار شده هم او میگفت: یک روز یک خانم مسنّ امریکایی به رستورانم آمد و دست مرا با حرارت و اشتیاق گرفت و گفت: اوه مستر عمر خیّام، شما نمیدانید من عمری شیفته اشعار زیبای شما بودهام و اکنون چقدر خوشحالم که حضوراً شما را ملاقات میکنم
یک استخاره با دو تعبیر
شخصی از علامه بزرگ مجلسی استخاره ای خواست، وعلامه استخاره گرفت و قسمتی از آیه این بودجنات تجزی من تحتها الانهار = بهشتی که در زیر آن نهرهایی جاریست ، علامه فرمودند خیر است انشاءا...، مدتی گذشت. مرد با عصبانیت نزد علّامه آمد و گفت: مدّتی پیش برای امر خیری استخاره کردم و شما فرمودید خوب است، ولی عروسی که گرفتهام عادت به شب ادراری دارد و شبها تا صبح چندین نوبت رختخواب و بدن مرا به نجاست میکشد وگاهی اوقات بقدری ادرار میکند که از زیر تخت گوئی نهری از آب جاری میشود
علامه متأثّرانه و از روی خجالت لبخند زد و گفت: پسر جان چرا به من نگفتی استخارهی تو برای امر ازدواج است چون در صورت بیان، تو را نهی میکردم، چون استخاره برای امر ازدواج صحیح نیست وروایت وارده در باب ازدواج استخاره را رد میکند در ثانی آیه استخاره تو بیان میکرد چنین نهری جاری میشود
شاعری پس از بازنشستگی
دربین بعضی از سرهنگها و سرتیپهای زمان محمد رضا شاه معدوم رسم بود وقتی باز نشسته میشدند میزدند تو وادی شعر و شاعری. شعری که در ذیل آمده اثر منظوم یکی از آن شاعران است بنام سرتیب عباسقلی
پدرم چاکر امام رضا مادرم کلفت امام رضا
دخترانم همه صبیه او همسرم، همسر امام رضا
سرتیپی که نام او عبا سه قلی خادم امام رضا
قرض الحسنه
شخصی نزدِ یکی از رفقایش رفت و گفت: دوست عزیز احتیاج مبرمی به صد هزار تومان پول دارم. لطف کن صد هزار تومان پول و یک ماه فرصت برای باز پسدادن قرض به من مرحمت فرما. رفیق مرد که بارها بدحسابی نارفیقش را دیده بود، گفت: دوست عزیز از من صد هزار تومان قرض الحسنه خواستی که من آنرا ندارم. ولی در مورد تقاضای دوّمت در مورد خواستن فرصت، مسئلهای نیست من حاضرم به جای یک ماه سه ماه به تو فرصت دهم تا صد هزار تومان را به من برگردانی، پس لطف کن سه ماه دیگر از این تاریخ، صد هزار تومان را باز گردان
رعایت عدالت
مردی از روی شکایت به رفیقش میگفت: بدبختی را میبینی، هفتاد سال است به زحمت شکم، گرفتارم. هفتاد سال است که به زحمت کار میکنم و تمام زحمت مرا شکم میخورد. رفیق مرد که لطیفی حاضر جواب بود گفت: خوب میتوانید برای رعایت عدالت چندی قرار بگذارید؛ شکم کار کند و شما بخورید
کاردائمی
مرد فضول و پر چانهای نزد بزرگی آمد و گفت:آمدهام نزد شما از پسرتان شکایت کنم،چون دیروز که در بازار، من طبق عادت پرچانگی میکردم به من گفت: گُهِ زیادی مخور! بزرگ گفت: ببخش او را جوان است برو و به کار خود مشغول باش
خرید به شیون شاهان قاجار
ناصرالدین شاه در سفرش به فرنگ از یک کارخانهی اتومبیل سازی دیدن کرد. مدیر کارخانه گفت: ما قصد داریم به اعلیحضرت پادشاه ایران اتومبیلی هدیه کنیم، امیدواریم مورد رضایت افتد. ناصرالدین شاه سبیلش را تابی داد و گفت: در شأن ما نیست از کسی هدیهای قبول کنیم، بفرمایند قیمتش چقدر است؟ خواهیم پرداخت مدیر کارخانه گفت: پس در این صورت برای آنکه هم ما به مقصد خود رسیده باشیم و هم رضای خاطر ملوکانهی شاه آسوده گردد، پنج قران بدهید که به هر تقدیر پولش را داده باشید ، ناصرالدین شاه دست به جیب برد و یک تومان بیرون آورد و گفت: چون پول خُرد نداریم دو عدد بدهید
آزاد کردن بنده در راه خدا
سه نفر دوست به حج رفتند. دو نفر از آنان بسیار توانگر بودند ولی نفر سوم از مال دنیا بیبهره بود. نفر اوّل چون به کنار کعبه رسید با صدای بلند و ریاکارانه گفت: خداوندا به شکرانهی آنکه مرا به خانهات راه دادی دو غلام خود عنبر و بنفشه را آزاد کردم. دومی برای اینکه از اوّلی عقب نماند گفت: و من به شکرانهی این نعمت مبارک و سنقر را که از غلامانم هستند آزاد کردم. نفر سوم هر چه فکر کرد چیزی نیافت که آزاد کند، به یکباره گفت: و من نیز به شکرانهی این نعمت، مادر فاطمه را به سه طلاق از بند خودآزاد کردم
نون مابین کلمه ی لَنا
روزی علی(ع) در دوران نوجوانی با عمر و ابوبکر به راهی میرفت و علی(ع) در میان آندو بود. چون علی(ع) از نظر سنی از آنها کم سنتر بود، کوچک جثّهتر و کوتاهتر بهنظر میرسید، عمر از باب مزّه پَرانی گفت: تو در میان ما، مانند نون کلمهی لنا میمانی( یعنی از لام اول کلمه و الف آخر آن کوچکتری) کاتب وحی در جواب او گفت: شاید این چنین بهنظر بیاید و لاکن همان حرف نون در کلمهی لنا اگر نباشد آندو به کلمهی لا( به معنای عدم و نیستی ) تبدیل میشوندو حقیقتاًمن در میان شما دو تن همین نقش را دارم
![]() |
![]() |